وبسایت اختصاصی علی بابایی

وبسایت اختصاصی علی بابایی

ما با سیاست (به معنای امروزی )کاری نداریم .مبنای ما حق است
وبسایت اختصاصی علی بابایی

وبسایت اختصاصی علی بابایی

ما با سیاست (به معنای امروزی )کاری نداریم .مبنای ما حق است

هدیـه ای برای تو دختـرک عـزیزم | بانوان از پوشش خودشان میگویند

هدیـه ای برای تو دختـرک عـزیزم | بانوان از پوشش خودشان میگویند 


چشمانت را برهم می گذاری ،نسیم خنک بهاری لطافت شگفتی را میهمان آغوشت می کند.از خانه بیرون می آیی لحظه ای درنگ واما … 

 

چشمانت را برهم می گذاری ،نسیم خنک بهاری لطافت شگفتی را میهمان آغوشت می کند.از خانه بیرون می آیی لحظه ای درنگ واما …

ناگاه چشمی آلوده تیرگی  نگاهش را بر چهره ات می کوبد به خودت می نگری، شرم سرتاپای وجودت رادرمی نوردد. برمیگردی خانه لحظاتی می گذرد به ساعت نگاهی می اندازی دوباره سمت درمی روی آستینت به دستگیره گیر می کند. دستت رابه طرف خودت می کشی که ناگاه نگاهت میهمان آیینه می شود ، برای لحظه ای قامتت درآیینه میهمان مردمک چشمانت می شود…

فکری به سرت که نه به قلبت سرک می کشد.چادر مادر را برمی داری . چادر را سرت می کنی این بارخودت سراغ آیینه می روی ، بی اختیار لبخند برلبانت می نشیند.

جایی درانتهای قلبت می خواهی متفاوت باشی.هیچ کس از تو نخواسته اینگونه باشی .این انتخاب خودتوست .باچادر می روی بیرون.چندقدمی راه می روی…

احساس عجیبی داری .سوارتاکسی می شوی.پسرجوانی که کنارت نشسته خودش راجمع می کند ونگاهش

رابه بیرون می دوزد.احساس قدرت می کنی.ازتاکسی که پیاده می شوی


می روی پاساژ همیشگی کفشی انتخاب می کنی ،رفتار دیگران رازیر نظر داری اما هیچ کس حواسش به تونیست .ازپاساژ می آیی بیرون که دوستت رامی بینی هنوز به خودت نیامده ای که جلو می آید وسلام می کند. پاسخ سلامش رامی دهی دلت شور می زند که چه می گوید. اما او درمقابل نگاه نگرانت لبخند می زند ومی گوید : مبارکه! خودت را به آن راه می زنی و می گویی : چی؟ بامهربانی دستی برچادرت می کشد. خیالت راحت می شود ….

می روید بستنی بخورید . روی میز و صندلی کناری زن و مرد جوانی نشسته اند. مرد به همسرش می گوید : ببین این خانم هم حجاب پوشیده ، می بینی راحته. زن نگاهی به چهره ات می اندازد وزیر لب می گوید : چقدر هم باکلاسه!

اعتماد به نفست گل می کند. کمی بعد ازدوستت خداحافظی می کنی ومی روی کتاب فروشی کتابی انتخاب می کنی موقع حساب کردن ، فروشنده نگاهی به ظاهرت می اندازد وکتابی به اسم لهوف به تومعرفی می کند هردوکتاب رامی خری . درراه بازگشت در مترو کتاب لهوف را باز می کنی و شروع می کنی به خواندن. کتاب جالبی ست نگارش زیبایی دارد جمله هایش جذبت می کنند طوریکه دوست نداری از خواندنش دست برداری. یک لحظه سرت رابلند می کنی ، نگاهت درنگاه خانم محجبه ا که مقابلت ایستاده می افتد مهربانانه درنگاهت لبخند می زند…

احساس خوبی می کنی. ناگاه صدایی توجه ات راجلب می کند.برمی گردی دخترنوجوانی تورابادست نشان می دهدوبه مادرش می گوید:مامان دیدی گفتم باچادر هم می شه رفت
مدرسه!ببین این دختره هم چادرپوشیده تومترو!.برایت جالب است آدم های اطرافت چقدر باورت کرده اند.وقتی می رسی خانه کلید می اندازی ودر رابازمی کنی .پدرت باتعجب نگاهت می کند .امروز گویی مهربان تر شدی بالبخند به او سلام می کنی وداخل می شوی.

درطول روز پدر و مادرت پچ پچ می کنند. فرداصبح وقتی آماده می شوی بروی مدرسه ، کادویی را روی میز صبحانه می بینی . جلومی روی رویش نوشته : برای تو دختر عزیزم….

بازش می کنی.یک چادر مشکی ست! 


برگرفته از پایگاه جوان انقلابی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد